.:: مَــــشــــک ::. .:: داستان ها و کرامات حضرت ابوالفضل العباس ::. یادداشت ثابت - دوشنبه 93 دی 23 :: 7:54 عصر :: نویسنده : Mehran
با سلام
Mashk.3sale.net
این وبلاگ زیر مجموعه ای از پایگاه فرهنگی مذهبی سه ساله حرم (www.w3sale.net) می باشد. هدف از ایجاد این وبلاگ، بیان معجزات و کرامات حضرت ابوالفضل (ع) می باشد.
کرامات و معجزات حضرت در این وبلاگ به صورت داستان های متنی بیان می گردد. لذا کاربران عزیز می توانند کرامت ها و معجزاتی که از حضرت در قالب روایت و داستان شنیده اند، برای ما ارسال نمایند تا بنام خودشان ثبت گردد.
برای کسب اطلاعات بیشتر و همکاری با پایگاه فرهنگی فرهنگی سه ساله حرم و این وبلاگ، می توانید با شماره تلفن 09388343629 تماس حاصل نمایید.
موضوع مطلب : اخبار و اطلاع رسانی یکشنبه 93 دی 28 :: 7:57 صبح :: نویسنده : Mehran
درپی اهانت نشریه فرانسوی به پیغمبر اکرم (ص) ، هکرهای ایرانی بنام Milad Hacking و 1Lya Norton طی تلاشهای دیشب توانستند یش از 100 سایت فرانسوی را هک کنند . صفحه اول تمامی سایتها با تصویر زیر جایگزین گردید : در این نوشته آمده است : ما توهین به پیغمبر اکرم(ص) را فراموش نمیکنیم و این تیم (هک) برای ضربات شدیدتر تشکیل شده است . تعدادی از این سایتها با لینک اثبات هک را در ادامه میبینید : zone-h: zone-h : zone-h : zone-h : zone-h : zone-h : موضوع مطلب : دوشنبه 93 دی 22 :: 8:13 عصر :: نویسنده : Mehran
داستان شفای زنی بیمار توسط قمر بنی هاشم (ع)
گفت وارد حرم نورانی قمر بنی هاشم (ع) شدم. دیدم یه زنی رو آورده اند روی تابوت داخل و گذاشتند کنار ضریح. جوانی آنجا بود و درحالی که برسر خود میزد می گفت: « یا عباس یا باب الحوائج . من تو دنیا هیچکسی رو جز مادرم ندارم. شفای مادرم رو از تو میخوام... » . بعد گذشت چند دقیقه این زن به حالت سرفه افتاد و تنگی نفس گرفت و گلویش به خرخر افتاد. این جوان به سر می زد و میگفت: « یا باب الحوائج توروخدا شفا بده! بخدا اگه شفا ندی عباس میرم نجف ... میرم شکایتتو به بابات علی میکنم! » نفس این زن بند اومد! این جوون دوید از حرم بیرون. دم در ایستاد و با صدای بلند گفت: « عباس! یا باب الحوائج ... یادت باشه شفای مادرمو ندادی! ارم میرم نجف شکایتتو به بابات علی بکنم». ساعتی نگذشته بود که این زن تمام قامت از توی تابوت بلند شد و رو به ضریح گفت: « شکراً یا ابوفاضل...شکراً یا ابوفاضل...!» بعد گذشت لحظاتی، جوان برگشت ولی داشت گریه میکرد بهش گفتم چرا گریه میکنی؟؟ گفت دست از سرم بردار...! گفتم چی شده؟؟ گفت: « داشتم پای برهه توی بیایون میدویدم و داد میزدم کسی به عباس باب الحوائج نگه. عباس باب المراد نیست عباس باب الحوائج نیست... » جوان ادامه داد: « دیگهه از خستگی نتونستم راه برم... دیدم یه سوار از روبرو اومد و گفت کجامیری جوان؟ گفتم دارم میرم نجف شکایت عباس رو به باباش علی بکنم! مادر منو شفا نداده ... عباس باب المراد نیست عباس باب الحوائج نیست! » مرد سوار بر اسب گفت برگرد شکایت عباس رو به باباش علی نکن عباس مادرتو شفا داد برگرد. جوان میگه گفتم آقا رمق برای برگشت ندارم نفسم بند اومده ... مرد گفت بشین پشت اسب من ببرمت... جوان میگه نشستم پشت سر مرد روی اسب. خودمو جلوی حرم عباس دیدم. تا به خودم اومدم دیدم اسب افسارش آزاده! خودش داره حرکت میکنه! خوب که نگاه کردم دیدم این آقا که من پشت مرکبش نشستم دست در بدن نداره!!!!
(((( السلام علیک یا قمر بنی هاشم (ع) )))))
موضوع مطلب : منوی اصلی آخرین مطالب پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 7710
|
||